محل تبلیغات شما

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم
یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد

 

عضو گیری وبلاگ نویس

تنظیمات اینترنت ای.دی.اس.ال و استفاده بی‌سیم از آن

لبخند دخترک به عکاسی خدا

پادشاه ,قصر ,لباس ,اى ,تحمل ,وعده ,داخل قصر ,لباس گرم ,اى پادشاه ,حوالى قصر ,قصر پیدا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Carolyn's page Meagan's style کسب درآمد اینترنتی كلبــــــه عــــــشق propconora فروش و آموزش نرم افزار هلو dimobsraba بهترین مشاور ۰۲۱۲۲۶۸۹۵۵۸ dapingguo وبلاگ هدی نت با مدیریت حجة الاسلام سیدمحمدباقری پور